سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پیام ها و پیامک های زیبا
صفحه نخست               ATOM               عناوین مطالب وبلاگ              نقشه سایت

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می  شد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم‌های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: 

امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم  !!!!!

وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمال‌تان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.




موضوع مطلب :

سه شنبه 90 بهمن 25 :: 11:22 عصر

 

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید.مطمئنا تا مدتها آن را بخاطر خواهید داشت.

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز نمود ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست،تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند،به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند.حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می آورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز فریاد بزند:"خدایا کمکم کن".

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟

-نجاتم ده.

-واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟

-البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.

-پس آن طناب دور کمرت را ببر.

برای یک لحظه، سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.

روز بعد،گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر!!! با زمین فاصله داشت.

و شما؟شما تا چه حد به طناب چسبیده اید؟آیا تا بحال شده که طناب را رها کرده باشید؟




موضوع مطلب :

سه شنبه 90 بهمن 25 :: 10:43 عصر

طبیعت در هر فصلی زیبا است. برخی از مناظر طبیعی را می توان به شعر تشبیه کرد.

 و برخی دیگر را به زیبایی یک تابلوی نقاشی که اثر هنرمند چیره دستی هستند.

 عکاسان حرفه ای رسانه های جهان توجه ویژه ای به مناظر زیبای طبیعت دارند.

به ویژه با فرا رسیدن بهار و تولد دوباره ی طبیعت.

در این جا گزارشی کوتاه و تصویری از چهار فصل سال را از نگاه رسانه‌های خبری با هم مشاهده می کنیم.

 

منظره دریاچه در مه بامدادی. تصویری آرام بخش، لطیف و به زیبایی یک تابلوی نقاشی. ( بروکسل _ بلژیک )

 

 

شکوه رنگ ها را به وضوح می توان در این تصویر مشاهده کرد. ( پارک ماسی در شهر تارب _ فرانسه )

 

                                                                                            

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

سه شنبه 90 فروردین 9 :: 3:18 صبح

                                                                               

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 فروردین 8 :: 3:52 صبح

لوییز استون نایت هنرمند آمریکایی، فرزند نقاش معروف دانیل نایت است

که نقاشی‌های زیبایی با رنگ روغن خلق می‌کند...

                                                                           

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

سه شنبه 89 اسفند 17 :: 12:52 صبح
 

توی آمریکا، با هم مسابقه میدن!

توی فرانسه، همه همزمان شروع به حرف زدن می‌کنن!

توی ایتالیا، در مورد مد، عینک و لباس جدیدشون بحث می‌کنن!

توی آلمان، درباره سیاست های دولت حرف می‌زنن!

توی پاکستان، یه باند قاچاق تریاک تشکیل میدن!

توی عراق، برای حمله به سربازهای آمریکایی نقشه می‌کشن!

توی افغانستان، اگه پول نداشته باشن کار می‌کنن و اگه پول داشته باشن می‌خوابن!


توی آذربایجان، یه بطری آب پرتقال می‌خرن و با هم می‌خورن!

توی مصر، میرن یه جا می‌شینن قلیون می‌کشن!

توی امارات متحده عربی، سه نفرشون دست می‌زنن و یه نفرشون می‌رقصه!

توی روسیه، از همدیگه رشوه می‌گیرن!

توی ژاپن، هیچوقت سه نفر دور هم جمع نمیشن! چون همیشه حداقل دو نفرشون کار دارن!

توی هند، یا با هم دیگه می‌رقصن و یا میرن سینما و رقص تماشا می‌کنن!

توی کوبا، هر وقت چهار  نفر یا بیشتر یه جا جمع بشن از کاسترو تعریف می‌کنن!

توی سوریه، از ترس بلافاصله از هم دیگه جدا می شن!

توی کره جنوبی، با هم یه شرکت راه میندازن و یه کالای ژاپنی رو کپی می‌کنن!

توی مکزیک، دو نفرشون دوئل می‌کنن و یه نفرشون ناظر دوئل می شه

و دو نفر دیگه هم گیتار می‌زنن!

توی ایران، یا پشت سر بقیه غیبت می‌کنن!

یا روزنامه راه می ندازن !

یا یه جلسه سخنرانی ترتیب می دن!

 یا به یه جلسه سخنرانی حمله می‌کنن!

 یا از حرف زدن و سوتی‌های هم دیگه ایراد می‌گیرن!

یا یه نفرشون رو میذارن وسط و چهار  نفرشون متلک بارونش می‌کنن!

یا الکی می‌خندن!

یا یه پیتزا فروشی باز می‌کنن!

یا بدون هیچ صحبتی می‌ایستن و چشم و سرشون رو می‌چرخونن و مردم رو می‌چرن!

یا یه شرکت کامپیوتر و اینترنت راه می ندازن!

یا می رن یه چت روم توی یاهو مسنجر می‌سازن!

یا یه وبلاگ دسته‌جمعی می‌سازن!

یا گروه اینترنتی راه می ندازن!




موضوع مطلب : چند نفر, جمع

سه شنبه 89 اسفند 3 :: 2:22 صبح

 

 

 

روزها او را نمی دیدم، فقط شب ها وقتی هوا کاملاً تاریک می شد، سر و کله او هم پیدا می شد. صدای او را از آن طرف دیوار می شنیدم که دختر همسایه با او حرف می زد. زن همسایه مدام دخترش را  ملامت می کرد که چرا اینقدر با او خوش و بش می کند و او را ارج می نهد.

می گفت که او امروز اینجا تنهاست فردا یکی دیگر را هم پیدا می کند و با خود می آورد. آن وقت صاحب بچه هم می شوند و ما، در این تنگنا ی معیشتی، روزی از کجا پیدا کنیم؟

زن همسایه راست می گفت، چون بعضی شب ها که غذا کم داشتند. میهمانشان از سر دیوار ما سرک می کشید و چشمان سفید و براقش را در جستجوی ظرف های خالی غذای ما برق می انداخت. و دهانش را پی درپی باز وبسته می کرد. دختر همسایه خیلی نازش را کشیده بود که وقتی می گفتی: برو، کیش. میو میو می کرد و دمش را به طرفم تکان می داد.




موضوع مطلب : همسایه, میهمان

پنج شنبه 89 شهریور 4 :: 2:41 عصر

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی

که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.

روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به

جماعت نماز بخوانیم.

خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و

به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟

روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!
*********************************************                                    

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یکشنبه 89 مرداد 17 :: 9:45 صبح

تحقیق براساس تجربیات

* به هرکس، هرکس نمی توان اعتماد کرد.

* همیشه انسان چیزهایی برای مخفی کردن ازطرف مقابلش باید داشته باشد.

* برای رابطه برقرار کردن، همیشه اگرطرف مقابل چیزی را گفت که تو می دانستی اشتباه است یا صحت ندارد، تصدیق بکن.

* برای رابطه برقرار کردن باکسی یا گرفتن طلبت از دیگران می توانی از وعده های الکی وچاپلوسی استفاده بکنی.

* دربرخورد کردن با کسی که توسط او رنجیده ای جدی برخورد کن نه بچه گانه.

* وقتی کسی از تو رنجید به جای دل جویی از او بی محلی بگذار.        

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یکشنبه 89 خرداد 9 :: 3:26 عصر

         دلم بشکسته امشب            

دلم بشکسته امشب زدست دوست ونا دوست

                             ولی دارم من امشب خدایی بهترازدوست

خدایا من که امشب گنه کارم ببخشای

                                          من هستم نک پشیمان

خدایا نک ببخشای من هستم من پشیمان                           

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

چهارشنبه 89 اردیبهشت 22 :: 10:46 عصر
<   1   2   3   4   >   
پیوندها
لوگو
ترویج فرهنگ استفاده از پیامک به جای کلمات نازیبا و ناپسند
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 23
  • بازدید دیروز: 20
  • کل بازدیدها: 90357