روزها او را نمی دیدم، فقط شب ها وقتی هوا کاملاً تاریک می شد، سر و کله او هم پیدا می شد. صدای او را از آن طرف دیوار می شنیدم که دختر همسایه با او حرف می زد. زن همسایه مدام دخترش را ملامت می کرد که چرا اینقدر با او خوش و بش می کند و او را ارج می نهد.
می گفت که او امروز اینجا تنهاست فردا یکی دیگر را هم پیدا می کند و با خود می آورد. آن وقت صاحب بچه هم می شوند و ما، در این تنگنا ی معیشتی، روزی از کجا پیدا کنیم؟
زن همسایه راست می گفت، چون بعضی شب ها که غذا کم داشتند. میهمانشان از سر دیوار ما سرک می کشید و چشمان سفید و براقش را در جستجوی ظرف های خالی غذای ما برق می انداخت. و دهانش را پی درپی باز وبسته می کرد. دختر همسایه خیلی نازش را کشیده بود که وقتی می گفتی: برو، کیش. میو میو می کرد و دمش را به طرفم تکان می داد.
موضوع مطلب : همسایه, میهمان