هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی
که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به
جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و
به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!
*********************************************
ادامه مطلب ...
موضوع مطلب :